این خاک سرد نیست...
امروز دومین سالمرگ توست پدر. دروغ نگویم اما غم از دست دادن تو هنوز هم تازه است به سان تازگیِ دیدنِ خاموشیِ ابدیِ تو در بستر سرد بیمارستان. باورت نمیشود اما هر بار که به خانه برمیگردم، هنوز یاد تو بر ذهن و زبان همه هست و هست. روزی که رفتی، شکرگزار خدا شدم که سرانجام دردت بهآخر رسید، غافل از دلتنگیِ همیشگی بعد از آن. آنقدر خودخواه شدهام که بگویم میخواهم دوباره باشی، حتی در بستر بیماری. من و مریم دور از تو بودیم، و نتوانستیم آنگونه که شایستهاش بودی تیمارت کنیم. و خوشا بهحال مادر، رضا، محبوبه و مهدیه که ثانیه ثانیه لحظاتِ بیماری را در کنارت نفس کشیدند و آه نکشیدند. باور مرگ تو برای آنان دشوار مینمود شاید، اما عذاب وجدانی برایشان نماند که کردند آنچه در توانشان بود، اینک هم به حتم دلتنگیهای گاه به گاه برایشان مانده. مریم را نمیدانم اما من اینجا دور از تو و دیگران در این تنهایی و دلتنگی و حسرت خُرد شدهام. هنوز هم با خاطرات آن نیم ساعت آخری که دو هفته پیش از رفتنت با هم بودیم زندگی میکنم. نیم ساعتی که من حرف زدم و تو تنها با سکوتت جوابم را دادی.
این خاکِ لعنتی اصلن سرد نیست...
- ۹۲/۰۸/۰۵