در هراس بودم
از تک تکِ «میدانم»هایی
که بر زبان راندی!
من اعتراف میکنم،
که دل چرکین نمودم این آسمان آبی را.
اینکه سایه سنگین آن بر فراز سرهامان جولان میدهد
ماحصل کامهای سیگارِ من است
که با یکایک آنان عشقبازی کردم...
من پشیمانم!
ای باران!
ببار تا هوا هم نفسی بکشد...
...
تا سیگاری دیگر روشن کنم.
از قرن ها پیش مردمان در جای جای این دنیای خاکی روی به پرستش اجسام و احشام آوردند و به آنها گَردی از تقدس پاشیدند که تکاندن این گَرد برای هر فردی در آن دوران گران تمام می شد. امروزه که آدمی قدرت تفکر و تعقل بیشتری را داراست به اندیشه واهی پیشینیان به دیده تحیر و گاه تمسخر می نگرد...
اما آیا این پدیده در عصر حاضر دیگر وجود ندارد؟ یا بسان بسیاری از پدیده های جهانشمول دیگر تنها رنگ و روی خود را عوض کرده است؟ امروزه مردمانی وجود دارند که سخت به باورهای خود پایبندند و به هیچ روی حاضر نیستند تا این عقاید را کنار بگذارند. کاری به درست یا نادرست بودن این عقاید – به جد – ندارم. اما این چه باوری است که این افراد نه تنها حاضر نیستند آن را کنار بگذارند بل از به نقد گذاشته شدن این باور(ها) نیز در هراسند. و عجیب تر آنکه بر یکه تازی خود چنان باوری استوار دارند که به تدریج به این باور می رسند که باورشان باوری کامل و مطلق است. و به دنبال آن درصدد یکسان سازی دیگر باورها با باور خویش بر می آیند و از آنجا که این امر، امری ناممکن است به ستیز با دیگری برمی خیزند.
و اسفناک تر آنکه آنها به مرحله ای خواهند رسید که تنها به باور خود باور دارند و همین. در عمل نشانی از آن باورها نیست. من بر این باورم که آدمیان با داشته های خود سنجیده نمی شوند بل با کرده های خویش. این کردار ماست که تصویر ما را در میان دیگر آدمیان شکل می دهد نه اندیشه ما.
چه دشوار می شود گاه،
نوشیدن چایی داغ در کنار یار.
اینکه، سخن بگوییم از هر دری،
بخندیم به هر چیزی،
مداقه کنیم در مسئله ای، ... بی جواب!
آه!
چه دشوار می شود گاه،
نوشیدن چایی داغ در کنار یار.
در خلوت و سکوت سرد گورستان
در کنار پیتی حلبی از آتش گداخته؛
سیگاری گیراندم،
بهمن سفید.
چندین روح در کنارم چمباتمه زدند
و به دود سیگارم خیره ماندند.