در غروب خویش می اندیشم به بازی روزگار.... بارها در پی ناباوری یک حقیقت به باوری تلخ رسیدم و باز نمیتوانم باور کنم اما در بیداری همه ی مدارک مرا محکوم به باور میکنند و چقدر احساس سرما و سستی میکنم در این باور گریزناپذیر اما چرا ... و در این چرایی گم میشوم و خواب مرا دعوت میکند تا بتوانم برای مدتی ناباوری آن حقیقت تلخ واقعی را در خواب تجربه کنم بی آنکه بدانم واقعیت تلخ چیست
ارسال نظر
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیانثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
در غروب خویش می اندیشم به بازی روزگار.... بارها در پی ناباوری یک حقیقت به باوری تلخ رسیدم و باز نمیتوانم باور کنم اما در بیداری همه ی مدارک مرا محکوم به باور میکنند و چقدر احساس سرما و سستی میکنم در این باور گریزناپذیر اما چرا ... و در این چرایی گم میشوم و خواب مرا دعوت میکند تا بتوانم برای مدتی ناباوری آن حقیقت تلخ واقعی را در خواب تجربه کنم بی آنکه بدانم واقعیت تلخ چیست