دلم شور میزند
گویی طوفانی در راه است.
و که میداند
چه حالی دارد، برگ زردی که از عرش درختان سبز،
چرخزنان،
بر فرش زمین خاکی فرود میآید...
و چه حالی برگ سبز!
دوش، ورق میزدم رویایی دفتر عشقمان را،
عشقم را،
حاشا اگر ذرهای از عشقم به تو کاسته شده باشد،
اما شگفتا!
حتی در صفحهای،ردپایی از عشق تو،
خیال تو حتی،
نیافتم.
آدمی از کنار دیگر آدم به سادگی گذشت
آدمی ایستاد و کلاه از سر برداشت
آدمی کنجکاو، بر آن شد تا لایههای پنهان دیگری را دریابد
و در اوج لذت، به منجلاب دشواریها گرفتار آمد...