از صبحدم
تکیهزده بر
درگاه خانه
به جادهای که در پشت کوهها گم میشود
خیره ماندهام
هوا ابری است،
باران که ببارد
خواهی آمد
به این انتظار باور دارم...
از صبحدم
تکیهزده بر
درگاه خانه
به جادهای که در پشت کوهها گم میشود
خیره ماندهام
هوا ابری است،
باران که ببارد
خواهی آمد
به این انتظار باور دارم...
جامی بیار
تا در زلال آن، روح خویش، جلا بخشیم
بگذار
جلا بخشیم
زنگاری که روزگار
بر دل و جان مان گسترده ست
فرصتی ده
تا اندکی بی خبر شویم
بی خبر از خود
دست در دست من نِه
تا فراموش کنیم
پیش، که فراموش شویم
فرصتی نیست
بشتاب که وقت تنگ است
تقدیم به Mo Ka
امروز به پیادهروهای بلند ولیعصر خبر میدهم
که قرار است
ببینم او را، در هوای سرد پاییز،
تا پا به پای تکتک لحظهها،
گز کنیم خاطرات روزهای دوری را
و گرم شویم با موکایی داغ...
خاموش باش
ماهبانو!
که هر چه گفتی
چون خنجری شد بر قلب تپنده من...
در بعدازظهر اردی بهشت
نم نم بارانی است که نقاب بر صورت من می کشد
قایقی کاغذی به دست
به سوی نهری، که بی انتها می نماید،
روانم.
قایقی را که روزی آب روان بر من روا داشت، بی دلیل،
به وی اش بازمی گردانم، با دلیل،
من نای آن ندارم که کهنه شدن این قایق زیبا را به تماشا نشینم
مرا توان آن نیست که روزی را بینم که دلم با آن نیست.
رهایش می کنم!
شاید،
این رود روانش سازد بر دیگری، شاید، شاید، شاید!
کاش درک کند آن دیگری که این قایق بر آب زلال او نیز نخواهد ماند!
کاش بفهمد که رهایی نه درست ترین راه، که برترین راه رسیدن به حقیقت ناب است.
خداحافظ قایق کاغذی من...
خیال خام شکست
چون خورهای، بی امان،
به جان بیجانم افتاده!
مرا نای دفاع نیست
دستِ خستهام
فریاد یاری بهسویت برآورده...