من اعتراف میکنم،
که دل چرکین نمودم این آسمان آبی را.
اینکه سایه سنگین آن بر فراز سرهامان جولان میدهد
ماحصل کامهای سیگارِ من است
که با یکایک آنان عشقبازی کردم...
من پشیمانم!
ای باران!
ببار تا هوا هم نفسی بکشد...
...
تا سیگاری دیگر روشن کنم.
چه دشوار می شود گاه،
نوشیدن چایی داغ در کنار یار.
اینکه، سخن بگوییم از هر دری،
بخندیم به هر چیزی،
مداقه کنیم در مسئله ای، ... بی جواب!
آه!
چه دشوار می شود گاه،
نوشیدن چایی داغ در کنار یار.
در خلوت و سکوت سرد گورستان
در کنار پیتی حلبی از آتش گداخته؛
سیگاری گیراندم،
بهمن سفید.
چندین روح در کنارم چمباتمه زدند
و به دود سیگارم خیره ماندند.
شب،
خاموشی،
کرم شب تابی فضای دلم را روشنی بخشیده است.
واژگان در ذهنم،
به سان سمندی چموش
به این سو و آن سو حیرانند.
بسی پوچ و یاوه می نماید حیات،
آن زمان که راهی
برای رهایی کرم شب تاب اسیر در من نیست.
آب پاشی می کنم
سوخته درختِ سردِ مرگِ خویش را
به امید تولدِ برگی سبز
برشاخسار نداشته اش