با دیدگانی نگران،
همآغوشی ابرهای تیره را،
در بستر آسمان آبی،
به امید تولد باران،
به نظاره نشستهاند.
با دیدگانی نگران،
همآغوشی ابرهای تیره را،
در بستر آسمان آبی،
به امید تولد باران،
به نظاره نشستهاند.
و که میداند
چه حالی دارد، برگ زردی که از عرش درختان سبز،
چرخزنان،
بر فرش زمین خاکی فرود میآید...
و چه حالی برگ سبز!
دوش، ورق میزدم رویایی دفتر عشقمان را،
عشقم را،
حاشا اگر ذرهای از عشقم به تو کاسته شده باشد،
اما شگفتا!
حتی در صفحهای،ردپایی از عشق تو،
خیال تو حتی،
نیافتم.