در غروب خویش
میاندیشم
به اندیشه سپیدهدم
آدمی از کنار دیگر آدم به سادگی گذشت
آدمی ایستاد و کلاه از سر برداشت
آدمی کنجکاو، بر آن شد تا لایههای پنهان دیگری را دریابد
و در اوج لذت، به منجلاب دشواریها گرفتار آمد...
از پس روزگاران تلخ و مدید
چند صباحی است که فرشتهسیرت و پاکرویی همنشین شده است تنهایی من را
ای مرگ بر این روزگار،
که روی بد آن، آنقدر تیره و ظلمانی بوده است بر من،
که دیدگانم از تماشا و باورِ نیکرویی وی عاجز مانده،
صبر میکنم
یا چشمانم به روشنایی عادت خواهد نمود
یا در مییابم که نور، سرابی بیش نبوده است.
چه شبها که تا سپیدهدم،
همصحبت تیکتاک ساعت اتاقم نشدم
آن هم دیگر تیکتاک تازهای ندارد
و
به تکراری ملالآور بدل شده است
یار بی ریای من،
چه دوست داشتنی است داشتن رویاهای معصومانه ت.
چه دل انگیز است،
رقصیدن با خاطرات بی شمار لحظه های با تو بودن.
و چه دل انگیزتر،
دیدارت را به انتظار نشستن،
که بیایی و آتش اشتیاق بنشانی.